شوخ طبعی های جبهه
1) هدف بزرگ :: جوان سیزده، چهارده ساله ای بود به سن و سال و به همت.، مردی بزرگ. بعضی اوقات سر به سرش می گذاشتیم.
ـ تو این جا آمده ای چه كار با این كوچكی و جان و جثۀ ضعیف؟
ـ هدف بزرگم كم و كاستی هیكلم را جبران می كند. 2) تسبیحت را بده یك خط برویم ::ذكر گفتن با تسبیح و بعضاً عادت به گرداندن آن بسیار معمول بود. اصطلاحاً بچه ها به یك دور تسبیح گرداندن می گفتند«یك خط رفتن» روزی یكی از بچه ها رو به دوستش كرد و گفت :«اخوی، تسبیحت را بده یك خط برویم» و او جواب داد:«اگر رفتی خط و بر نگشتی چه؟ اگر رفتی خط وسط راه بنزین تمام كردی و تسبیح بر نگشت كی را باید ببینم؟»
3)مادر شهید :: رفیقی داشتیم به نام حسین حسین دوخت از بچه های اطلاعات نصر. سال 64، در عملیات والفجر 9 در كردستان بودیم كه از جنوب خبر آوردند حسین شهید شده كه بعد معلوم شد مرجوعی خورده است! حالا ما در این فاصله چقدر برایش سلام و صلوات و دعا و فاتحه فرستادیم بماند. حسین موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود كه اگر جنازۀ او را آوردند برای این كه شهادت نصیبش شده است گریه و زاری نكند. البته مادر حسیت از آن پیرزنانی بود كه به قول خودش از فاصلۀ چند كیلومتری روستایشان همیشه برای نماز جمعه به شیروان می رفت. حسین می گفت وقتی مرا دید شروع كرد جزع و فزع كردن. پرسیدم:
ـ ننه مگر قول نداده بودی گریه نكنی؟ لابد از شوق اشك می ریزی.
ـ نه، از اینكه اگر تو شهید می شدی من دیگر كسی را نداشتم كه به جبهه بفرستم گریه می كنم!4)زور و زبان ::در مقایسه با افرادی كه طبعاً ساكت و آرام سر در لاك خود بودند، بعضی كه زبان و بیان و قدرت نطقی داشتند بسیار به چشم می آمدند چون بخشی از امور جاری وظایفشان طرح و توجیه مسائل بود. آنهم به زبان خوشی كه می گویند مار را از سوراخ بیرون می كشد.
ـ شما اگر این زبان را نداشتی چه كار می كردی؟
ـ هیچی، آن وقت مجبور بودم از زورم استفاده كنم!5)گوش كن گوش كن :: وقتی ازدحام نیرو بود و صدا به صدا نیم رسید برای ساكت كردن بچه ها، یكی بلند می شد و می گفت:«برادرا گوش كنید، گوش كنید» و بعد كه همه توجه می كردند اضافه می كرد:«شلوغ نكنید. شلوغی كار خوبی نیست».
6) كلیه برادران با كبدشان فرق می كند:: بار اولش نبود كه فیلم بازی می كرد. آن قدر هم نقشش را دقیق اجرا می كرد كه برای هزارمین بار هم آدم گولش را می خورد. میكروفون را دست گرفت، چند تا فوت محكم كرد و دست در لحظاتی كه بچه ها بیش از همیشه منتظر اعلان آمادگی برای شركت در عملیات بودند گفت:«كلیۀ برادران حاضر در پادگان، برادرانی كه صدای مرا می شنوند، در زمین ورزش، نمازخانه، میدان صبحگاه، داخل آسایشگاه ها، كلیۀ این برادران» .... بعد از مكثی، آهسته:«با كبدشان فرق می كند!»
7) غصه نخور می روم خط برایت می آورم :: برای این كه مجروحان دردشان یادشان برود و جراحت و نقص عضو خیل نمود نداشته باشد، وقتی در رفت و آمد و كار و استراحت مشكلی پیدا می كردند به هر كدام مناسب حالشان چیز یمی گفتند. مثل عباراتی مثل:«سرت درد می كند؟ غصه نخور می روم خط یك سر نو برایت می آورم»، «پایت مجروح شده؟ بكن بینداز دور برو از خط یك پای قشنگ بردار». «دستت قطع شده؟ عیبی نداره رفتیم عملیات یك دست قوی و سالم می آوریم».
8) زبان سبز :: زبان چه سبز و چه سرخ، نرم یا تند و بی مهابا، صریح و با اشاره و كنایه وقتی از غلاف صبر و سكوت بیرون آمد نمایندۀ منویات قلبی گوینده است.
ـ شما تا به حال عصبانی شده ای؟
ـ كم نه.
ـ وقتی از كوره در بروی بدهانی هم می كنی؟
ـ تا دلت بخواد.
ـ مثلاً چه می گویی؟
ـ مرگ بر آمریكا!9) ریش و پل ::شهید ابوالحسنی را بچه ها دایی صدا می زدند. این اواخر ریشش حسابی بلند شده بود. شاید یك قبضه!
ـ دایی! ماشاءالله چه ریشی بلند كرده ای!
ـ اگر از پل بگذرد ریش است والا پشم هم نیست!10) جوان چهارده ساله :: پیرمردی بود از تك و تا افتاده اما در قبول مسئولیت به كم تر از حضور در خط مقدم و منطقۀ عملیاتی رضا نمی داد.
ـ تو اب این سن و سال می خواهی بیایی جلو كه چه بشود؟
ـ من دیگر آدم قبل نیستم بعد از این مدت كه جبهه بوده ام دیگر مثل پسرهای چهارده ساله جوان شده ام!11) آب بخور :: موقع آموزش غواصی در آب بود و مثل خشكی، فرصت هایی هم برای رفع خستگی به شعار و شوخی می گذشت
ـ برادرا كی تشنه است؟(به جای شعار كی خسته است؟ كه جوابش می شد: دشمن)
ـ من!
ـ آّب بخور.(منظور آب غیر قابل شرب! و آن هم با دهان پر از تجهیزات!)12)كمی پایین تر :: از مسئولات ستاد پشتیبانی آموزش و پرورش بود و با مسئول بسیج، كه از برادران سپاهی بود، صحبت می كرد.
ـ ما خاك كف پای بچه های بسیج هستیم.
ـ ما كمی پایین تر!(كنایه از این كه ما از خاك هم كم تریم. شعر سعدی : گفتی ز خاك بیش ترند اهل عشق من از خاك بیشتر نه كه از خاك كم ترین)13) مدالیوم ::بعضی پروای ظاهر و باطن نداشتند، خلوت و جلوتشان یكی بود و خودی و غیر خودی نیمی شناختند خصوصاً در عشق به امام، غیر از ورد زبانی و تبعیت قلبی و نهانی خود را به زیور نام و شمایل ایشان می آراستند. ساده لوحی، از باب مزاح، به یكی از بسیجیان گفته بود:
ـ این چیه كه روی سینه ات سنجاق كردهای؟(اشاره به تصویر امام)
ـ باتری است(نیرو محركه) اگر نباشد قلبم كار نمی كند!14) كی سرش به تنش زیادی می كند؟:: آدم رو راستی بود، حاشیه نمی رفت. لب مطلب را صاف می گذاشت كف دست آدم. فرمانده با این خصوصیات البته كم نداشتیم. امر مهمی كه پیش می آمد و نیاز به نیروی تازه نفس پیدا می كردند، مثل شرایط عملیاتی و ضربتی، می آمدند به سنگر می گفتند:«خوب، ناگفته معلوم است كه كار ما دوباره گیر كرده و چند نفر بسیجی بی ترمز كه از جان خودشان سیر شده باشند و سرشان به تنشان زیادی كرده باشد می خواهیم! چراغ اول را كی روشن می كند؟ بجنبید می خواهیم برویم وقت نداریم، بعداً نیایید بگویید پارتی بازی كردید درشت ها و خوشگل ها و مخلص هایش را سوا كردید!»
15) داستان موسی(ع):: در مسجد شهرك دارخوین مراسم دعای كمیل بر پا بود. شهید تورجی زاده، فرمانده گردان یا زهرا(س) ضمن خواندن دعا، قصۀ حضرت موسی(ع) را نقل كرد كه از خداوند طلب باران كرده و باران نازل نشده بود. بعد كه علت را جویا شدند معلوم شد فردی گناه كار در میان جمع است. حضرت موسی(ع) قبل از آن كه دوباره دست به استغاثه بردارد از شخص عاصی خواسته بود كه مانع رحمت نشود و جمع را ترك كند. در همان اثنا، باران بارید و دعای حضرت مستجاب شد. گویا معصیت كرده به توفیق توبه رسیده بود. تورجی زاده به همان ترتیب استدعا كرد فردی كه خود را صاحب گناهی نابخشودنی می داند از میانه برخیزد و برود شاید به این وسیله خواستۀ حاضران منقلب در مجلس به نتیجه برسد. صلابت سكوت اهل حال و سنگینی اخلاص در كلام شهید تورجی زاده تمركزی به جلسه داد و همه در حالت خلسه فرو رفتند. در چنین شرایطی یك نفر بخت برگشته كه ظاهراً در طول مدت دعا و راز و نیاز حواسش كاملاً جمع امور مربوط به خود بود از قلب جمعیت برخاست! یك مرتبه همۀ سرها به سوی او برگشت. در همان نگاه نخست همه می دانستند كه او احتمالاً بی گناه ترین فرد آن مجموعه است و این وضع را بدتر كرد، در یك چشم به هم زدن، به خودش آمد، حالا نه راه پس داشت نه راه پیش، برود ، چگونه برود؟ بماند و بنشیند جواب آن همه نگاه پر از شیطنت را چه بدهد؟ خودش را شل كرد روی زمین و خلایق منفجر شدند.
16) بدی، غلطی، لنگی، لگدی :: به اصطلاح خودش می خواست خداحافظی كند و از طرفی دل بچه ها را به دست بیاورد. از بس اذیت و آزار داشت همه ترجیح می دادیم زودتر برود. می گفت:«نمی دانم با چه زبانی از شما عذر خواهی كنم و به چه نحوی شما از من راضی می شوید». یكی از بچه ها گفت:«تو را به خدا سعی نكن قیافۀ آدم حسابی ها را به خودت بگیری كه اصلاً به تو نمی آید، تو را چه به دل جویی و حلالیت طلبیدن». گفت:«نه به خدا این دفعه مثل همیشه نیست. فكر می كنم می خواهد اتفاقی بیفتد. خلاصه خواستم بگویم هر بدیی، غلطی، لنگی، لگدی از ما دیدید حلال كنید». بچه ها گفتند:«برو تو آدم بشو نیستی».
17) شهلا و پروین :: كسی كه قبل از ما مسئول محور بود، كُدهای معروف گردان ها و گروهان ها و ادوات را از اسامی زنانه انتخاب كرده بود، برای رَد گم كردن، كه دشمن تصور نكند سپاه در خط است. شبی آتش سنگین شده بود، مسئول محور از من خواست ادوات و توپ خانه را گوش كنم. معرف اداوت شهلا بود و معرف توپخانه پروین. هر چه سعی كردم، آن طرف صدای ما را نگرفتند. تداركات كه معرفش اصغر بود آمد روی خط و ما را گرفت. مسئول محور بدون این كه به مفهوم جمله توجه كند حسب عادت و عرف گفت:«اصغر اصغر، اگر صدای ما را می شنوی دست شهلا و پروین را بگیر بگذار در دست ما» و بعد از گفتن این جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روی زمین كه این چه حرفی بود زدم! دستور داد كه همان لحظه معرف ها را عوض كنیم.
18)در جغرافیا هم بنویسند :: در عملیات مرصاد حوالی اسلام آباد غرب مستقر بودیم، شبی دور هم نشسته بودیم، برادر سید حسن فردبایی، مسئول گروهان، ما را نسبت به اوضاع و احوال منطقه توجیهمی كرد؛ از سوابق منافقان می گفت و این كه آن ها با چه طمعی به میدان آمده اند. یكی از برادارن كه احساساتش برانگیخته شده بود برخاست و با صدای بلند گفت:«درسی به آن ها بدهیم كه در تاریخ بنویسند». برادر سید حسن از او خواست كه بنشیند بعد توضیح داد كه به قول برادران باید درسی به آن ها بدهیم كه در تاریخ كه سهل است، در جغرافیا هم بنویسند!»
19) خروپف، خروپف :: پناه بر خدا؛ هیچ جوری گردن نمی گرفت. هر چی ما می گفتیم و دیگران می گفتند، قبول نمی كرد كه نمی كرد. می گفت:« من؟ غیر ممكن است. من نفس بلند هم تو خواب نمی كشم؛ من و خروپف؟» روزی قبل از خوابیده و سخت خرناسه می كشید. دست بر قضا، ضبط صوت تبلیغات هم دست بچه ها بود. چیزی حدود یك ربع ساعت، صدای خروپفش را ضبط كردیم. با بچه های تبیلغات هم كه مسئول پخش نوار مناجات و قرآن و سخنرانی از بلندگو بودند هماهنگ كردیم. تا روز عید كه برنامۀ تئاتری تدارك دیده بودیم. همه جمع بودند و مجری اعلام كرد :«اینك برای این كه بفهمیم خواب مؤمن چگونه عبادتی است، قسمتی از مناجات یكی از رزمندگان عزیز را قبل از نماز ظهر ضبط كرده ایم كه با پخش آن به استقبال ادامۀ برنامه می رویم». نوار چرخید و او خر و خر كرد و جمعیت روده بر شدند از خنده؛ برای خاطر جمع كردن او بچه ها جا به جا اسمش را صدا می كردند كه فلانی! فلانی! بلند شو موقع نماز است. به اسم او كه می رسید صدای خندۀ بچه ها بلندتر می شد. بندۀ خدا خودش هم تماشاچی ماجرا بود. تنها عبارتی كه آن روز می گفت این بود:« خیلی بی معرفتید».
20 ) جان جهان دوش كجا بوده ای:: در مواقعی كه آب برای استحمام حكم سیمرغ و كیمیا را داشت. گاهی می شد كه ماه به ماه در خط پدافند رنگ تمیزی و نظافت را نمی دیدیم. این بو كه اگر كسی دستی به سر و روی خودش می كشید و كمی تر گل و ورگل می شد بچه ها به شوخی به او می گفتند:«جان جهان دوش كجا بوده ای؟!»
نظرات شما عزیزان: